۱۳۸۹ شهریور ۱۴, یکشنبه

تلگراف سوم

من این‌جوری رها کردم زندگی رو. حرف زدم، قول دادم که جبران می‌کنم، و هرگز جبران نکردم. و روی قولم نایستادم. و یک‌هو رها کردم. ناگهانی رها کردم. رها.. رهای رها. ساکت شدم، و دیگه پی این نبودم که چیزی رو به کسی ثابت کنم. فقط نگاه کردم و دیدم که خیلی‌چیزا خراب شد جلوی چشمم، و هرگز هم غصه‌اش رو نخوردم. خب قبلا هُش‌دار داده بودم که من نباید ساکت بشم... و کسی نشنیده بود، یا اهیمتی نداده بود اگر هم شنیده بود. من رها کردم، و گذاشتم که خراب بشه. و شد آن‌چه شد.

۲ نظر:

  1. امروز بالاخره تونستم با كمي تغيير در نشاني‌اي كه برايم به يادگتر گذاشته بودي، پيدايت كنم
    بنويس
    حرف بزن
    كه مرا و هزاران جان چو مرا عزيزي به صدايت!

    پاسخحذف
  2. عالی... این پستتو چند بار خوندم... توی ریدرم شیرش کردم... نمیدونم قلمت چی داره ولی بسیار مقهور میکنه آدمو
    زنده باد

    پاسخحذف