۱۳۸۹ شهریور ۱۴, یکشنبه

تلگراف چهارم

یه‌ حقیقتی هست: من آدم خراب کردن‌ام. هرگز چیزی رو نساختم. از این بچه‌هایی بودم که وقتی مدرسه به زور می‌بردشون موزه‌ي حیات وحش، خیلی آروم و بی‌صدا، وقت برگشتن به اشاره‌ي انگشت می‌زد اون اسکلت احقمانه‌ي فلان حیوون ماقبل تاریخ رو که شبیه تیکه‌های اسباب‌بازی بود، خراب می‌کرد. و توی دلش به تاریخ، این‌جوری، با فرو ریختن یه بخش از اون، ادای احترام می‌کرد؛ تاریخ، همیشه بعد از انگشت من شروع می‌شد. و من توی چه سوراخ‌هایی که انگشت نکردم.

بخوابم حالا؛ شاید بعدتر چیزی نوشتم.

تلگراف سوم

من این‌جوری رها کردم زندگی رو. حرف زدم، قول دادم که جبران می‌کنم، و هرگز جبران نکردم. و روی قولم نایستادم. و یک‌هو رها کردم. ناگهانی رها کردم. رها.. رهای رها. ساکت شدم، و دیگه پی این نبودم که چیزی رو به کسی ثابت کنم. فقط نگاه کردم و دیدم که خیلی‌چیزا خراب شد جلوی چشمم، و هرگز هم غصه‌اش رو نخوردم. خب قبلا هُش‌دار داده بودم که من نباید ساکت بشم... و کسی نشنیده بود، یا اهیمتی نداده بود اگر هم شنیده بود. من رها کردم، و گذاشتم که خراب بشه. و شد آن‌چه شد.

تلگراف دوم

من، از برف بدم می‌آد. اما حالا فكر كن یهو صُب پا شم ببینم برف باریده همه‌جا رو سفید کرده یه‌دست. یه چیز کلفت بندازم گِلِ دوشم، مثل اُوسگلا برم روی ایوون، بایستم رو به برف، با صدای بلند بگم «برف نو برف نو.. سلام.. سلام..»، و خیلی هم خوش‌حال‌ باشم. برف هم مثل احمقا به‌ام جواب بده «سلام گلابی.. سلام مهربون..» و بخندیم و خوش باشیم. می‌خوام بدونی که چرا هرچی بیش‌تر می‌نویسم، پیرتر می‌شم.

تلگراف اول

فکر کن دلقک یه سیرک باشی؛ اون‌بالا برنامه‌ات شروع شده باشه، بِری روی سن، اول کمی بخندونی، مسخره بشی و لودگی کنی، بعد یهو بری توی بُهت! سکوت کنی، خیره بشی توی چشم تماشاچیا، هم‌این‌جور تک‌تک‌شون رو نگاه کنی، جوری‌که فکر کنن لابد می‌خوای بترکونی بی‌هوا. نفس توی سینه‌هاشون حبس بشه. براي آخرین‌بار نگاه‌شون کنی، انتظار بکشن، ولی تو دیگه نتونی. یهو دیگه نتونی... بُریده باشی. داد بزني: «آقایون، خانوما، من دیگه بریده‌م...» به‌شون بگی: «لامصبا! به‌مرتضی‌علی دیگه نمی‌تونم. بریده‌م.» می‌خوام توی یه هم‌چو حالی تصور کنی حرفام رو.

...

فکر کردم باید کسی باشد که قصه‌ي آدم‌های غیرمهم را بنویسد، لابد جایی در جهان کسانی نشسته‌اند منتظر، و برای ایشان مهم است آدم‌های غیرضرور، چه‌جور روز را شب می‌کنند.