یه حقیقتی هست: من آدم خراب کردنام. هرگز چیزی رو نساختم. از این بچههایی بودم که وقتی مدرسه به زور میبردشون موزهي حیات وحش، خیلی آروم و بیصدا، وقت برگشتن به اشارهي انگشت میزد اون اسکلت احقمانهي فلان حیوون ماقبل تاریخ رو که شبیه تیکههای اسباببازی بود، خراب میکرد. و توی دلش به تاریخ، اینجوری، با فرو ریختن یه بخش از اون، ادای احترام میکرد؛ تاریخ، همیشه بعد از انگشت من شروع میشد. و من توی چه سوراخهایی که انگشت نکردم.
بخوابم حالا؛ شاید بعدتر چیزی نوشتم.