۱۳۸۹ شهریور ۱۴, یکشنبه

تلگراف اول

فکر کن دلقک یه سیرک باشی؛ اون‌بالا برنامه‌ات شروع شده باشه، بِری روی سن، اول کمی بخندونی، مسخره بشی و لودگی کنی، بعد یهو بری توی بُهت! سکوت کنی، خیره بشی توی چشم تماشاچیا، هم‌این‌جور تک‌تک‌شون رو نگاه کنی، جوری‌که فکر کنن لابد می‌خوای بترکونی بی‌هوا. نفس توی سینه‌هاشون حبس بشه. براي آخرین‌بار نگاه‌شون کنی، انتظار بکشن، ولی تو دیگه نتونی. یهو دیگه نتونی... بُریده باشی. داد بزني: «آقایون، خانوما، من دیگه بریده‌م...» به‌شون بگی: «لامصبا! به‌مرتضی‌علی دیگه نمی‌تونم. بریده‌م.» می‌خوام توی یه هم‌چو حالی تصور کنی حرفام رو.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر